پیروزی از آن ماست
احمدرضا تخشید
شب چهارشنبه حدود ساعت 8:30 گوشی کامبیز صدا داد و کامبیز را از عالم خیال به عالم واقع آورد. هرچند این موقع شب کامبیز انتظار پیام خاصی را نمیکشید ولی فکر کرد شاید کسی مرده و حالا پیامک تشییع و ترحیمش را فرستادهاند. بنابراین گوشی را برداشت و پیامک را باز کرد. آنوقت از خوشحالی قند توی دلش آب شد. پیامک از بانک بود و نشان میداد یک میلیون و هشتصد و چهل و هفت هزار و پانصد و نود و سه تومان. به ده هزار و پانصد و بیست و هشت تومان کارتش اضافه شده است. یک هفته بود که کامبیز انتظار این پیامک را میکشید. در واقع یک هفته بود که کفگیر کامبیز به ته دیگ خورده بود و حتی مغازهدارهای آشنا که نسیه بهش میدادند جوابش کرده بودند و او هر صبح که از خواب بیدار میشد، قبل از هر کاری گوشیاش را بررسی میکرد تا ببیند پول به حسابش ریخته شده یا نه. سابقه نداشت اینوقت شب پول به حسابش بریزند. از بس که خوشحال شده بود، تصمیم گرفت جشن بگیرد و همراه با خوردن چای با همسر و فرزندان اخبار بیست و سی شبکه دو را ببینید. همسرش را صدا زد و گفت چای حاضر کند و تلویزیون را هم بزند شبکه دو تا کامبیز هم بیاید و خانوادگی کمی تفریح کنند. ولی از سوی همسرش خیلی زود مطلع شد که الان یک هفته است قند در خانه ندارند. علاوه بر آن چای هم ندارند. علاوه بر آن بچهها بعد از جنگ و دعوای زیاد بالاخره با هم کنار آمدهاند و حالا دارند کارتون نگاه میکنند و اجازه نخواهند داد او شبکه را عوض کند. چون کامبیز بیدی نبود که به این بادها بلرزد، عقبنشینی نکرد و گفت همسرش یک لیوان آب جوش بدهد دستش و خودش هم به جای اخبار بیست و سی شروع کرد به گوش کردن خشخش از رادیوی کوچکی که سالها از خریدش میگذشت و داشت جزو اشیای عتیقه خانه میشد. بعد از چند دقیقه همسرش با یک لیوان آب جوش وارد اتاق شد و نشست کنارش و آب جوش را گذاشت جلواش. کامبیز بیمقدمه گفت: میخواهم یک خبر خوش بهت بدهم. همسرش گفت: خیر سرت خبر خوشی میخواهی بدهی. الان یک هفته است داریم با بچهها نون و ماست میخوریم. رنگ گوشت که جای خود دارد. رنگ برنج و روغن و میوه رو هم بچهها مگر در خواب ببینید. این هم زندگی شد که تو برای ما درست کردهای. خجالت هم نمیکشی و میخواهی خبر خوش بدهی؟ کامبیز که انتظار حملهای اینچنین همهجانبه را نداشت، اول دست و پایش را گم کرد و یادش رفت چی میخواسته بگوید. آخر سر منومن کرد و بعد ناگهان نطقش باز شد و فریاد زد پیروزی از آن ماست. تا من رو دارید نه تو و نه بچهها هیچ غمی نباید داشته باشید. بعد گوشی را داد به همسرش و گفت: نگاه کن. همسرش گوشی را نگاه کرد و از حملهی چند لحظه قبلش به کامبیز پشیمان شد و نمیدانست چطور جبران کند فقط گفت: الان کسی اینجا نیست. کامبیز هم که از غافلگیری همسرش دستپاچه شده بود، گفت: منظورت چیه؟ همسرش گفت: بلند شو برویم پیش بچهها شاید گذاشتند به خاطر این خبر خوب اخبار بیست و سی را ببینم. آنوقت کامبیز و همسرش دست در دست هم از اتاقشان خارج شدند.