گزارش پاسارگاد از وضعیت خانواده چشمهنور بعد از عمل لاغری دو فرزندش
الان دیگر از نخوردنشان ناراحتم
زهرا خواجویینژاد
چشمها همان است، لبخند همان است اما هیکل نسبت به پارسال نصف شده است. «عبدالرحمان چقدر لاغر شدی؟» میخندد و میگوید 40 کیلو وزن کم کردم. پدرش در حرفش میپرد و میگوید:«از اسفند سال گذشته که عمل کردند تا الان این همه وزن کم کردند.» عبدالرحمان مدام سرفه میکند و سرش پایین است. پدرش میگوید:«امروز سرما خورده مدرسه نرفته است.» از وقتی عمل کرده تعداد دفعاتی که سرما میخورد بیشتر شده؟ «نه فرقی نکرده.»
مردادماه سال گذشته نشریه پاسارگاد گزارشی از وضعیت خانواده چشمهنور منتشر کرد که چاقی مفرط فرزندان به عنوان بزرگترین معضل خانواده مطرح شده بود. پیامد آن گزارش یکی از پزشکان شهر پیشقدم شد تا با عمل جراحی به این خانواده نیازمند کمک کند، یک سال و نیم پس از آن دوباره به دیدار خانواده چشمهنورها رفتیم تا وضعیتشان رو پیگیری کنیم.
در 8 ماه 50 کیلو وزن کم کردم
باد زمستانی میوزد. کسی در کوچه پس کوچههای روستای سنگبهرام پرسه نمیزند. درِ خانهی چشمهنور باز است، یوسف در حیاط کنار خواهرش در آفتاب نشسته است، سریع از جایش بلند میشود و با لبخند جلو میآید و به داخل خانه دعوتمان میکند. یوسف خیلی لاغر شده است و به گفتهی خودش 50 کیلو وزن کم کرده است. وارد اتاق که میشویم نورالدین پدر خانواده خوابیده است. دستمالی به سر دارد و به سختی از جایش بلند میشود. دستش را به کمر میگیرد و خوشآمد میگوید؛ «کلیههایم از بین رفتند. الان دیگر کمرم را نمیتوانم راست کنم، کمردرد خیلی دارد اذیتم میکند.» دیسک دارید؟«نمیدانم دیسک هست یا نه. هرچه هست سر صبح که از خواب پا میشوم نمیتوانم کمرم را راست کنم، یک ساعت دو ساعتی که میگذرد راحت میشوم.» چرا دکتر نرفتید؟ «دکتر رفتم، تازه از یزد اومدم. نامهای داده گفته بروم آزمایش بگیرم».
بعد از عمل مشکل بوی دهان پیدا کرده است
یوسف کنار پدرش نشسته است و سرش پایین است. از روزی که عمل کردی بهتری؟ «آره خیلی خوبم. دیگر مشکلی ندارم.» چند کیلو کم کردی؟ «50 کیلو وزن کم کردم» الان راحتتر رفتوآمد میکنی؟ «آره خیلی، الان راحت میتوانم بدوم.» قبلا روزی 6-7 تا نان میخوردی، الان چقدر میخوری؟ «اگه غذایم برنج باشد نصف بشقاب میخورم. نان هم نصفی و گاهی یک چهارم نان میخورم.» مشکل دیگری نداری؟ «فقط مشکل راه رفتن دارم. به خاطر چاقی زانوهایم کج شده بودند و قرار است بروم تهران عمل کنم.» او با خوشحالی میگوید: «خیلی خوشحالم که لاغر شدم. عکسهای قبل را که نگاه میکنم، خودم تعجب میکنم.» الان که لاغر شدی دنبال کار نیستی؟«مشکل پاهایم که حل شد باید دنبال کار بروم، الان هم گاهی تو باغهای اطراف کار میکنم. البته باید معافیام را هم بگیرم. پدرم دنبالش است».
نورالدین تو حرف یوسف میآید و میگوید: «میخواهم شناسنامهاش را عکسدار کنم، برای معافی کرمان رفتم گفتند شناسنامه و کارت ملیاش را باید بیاورید تا برای معافیتش اقدام کنیم. حالا هنوز شناسنامهاش آماده نشده است.» او سپس به مشکل یوسف بعد از عمل اشاره میکند و میگوید؛ «فکر کنم یوسف روش نشده به شما بگوید، بعد از عمل معدهاش مشکل پیدا کرده است، مثلا دهانش بو میدهد، گاهی در دفع مشکل دارد. پیش دکتر که رفتیم سوزن و قرص برایش نوشت اما هنوز مشکل دارد. علاوه بر آن پاهایش هم مشکل دارد و به سختی میتواند راه برود. چون سالها وزنش سنگین بوده و روی استخوان پا فشار آورده و استخوان کج شده است.» او از دکتر خَیری میگوید که متخصص ارتوپد در تهران است؛ «چندوقت پیش یکی از خیرین دکتر متخصص ارتوپدی را در تهران معرفی کرد و رفتیم آنجا عکس گرفتند، دکتر گفت پاهای یوسف را بعد از عید عمل میکند چون باید یک سال از عمل لاغریش گذشته باشد، برای هانیه هم گفت باید به سن 12 سال برسد. دکتر گفت رایگان عملش میکند.»
الان دیگر از نخوردنشان ناراحتم
نورالدین در ادامه میگوید: «از بین چهار تاشون که مشکل چاقی دارند فقط یوسف و هانیه دختر کوچکم مشکل کجی زانو دارند و پرانتزی راه میروند.» به گفتهی وی؛ «عبدالرحمان بعد از عمل مشکل ندارد. دکتر گفت عمل عبدالرحمان سبکتر از یوسف بوده است و مشکلش فقط این است که اصلا نمیتواند چیزی بخورد.» پدر حالا خیلی نگرانیاش تغییر کرده است؛ «یوسف و عبدالرحمان خیلی خیلی کم غذا میخورند. الان دیگر ناراحتم که چرا غذا نمیخورند. مثلا وقتی یک آبمیوهای میگیرم با هم نصف میکنند و همان نصف را هم درست نمیخورند. الان دیگر از نخوردنشان ناراحت هستیم. در عوض آن دو تا دخترم جبران میکنند. تا وقتی بتوانیم عاطفه و هانیه را هم عمل کنیم وضعشان به همین شکل است.» چرا عملشان نمیکنید؟ «دکتر گفت سنشان کم است و باید به سن 10-12 سال برسند تا بشود عملشان کنیم. الان هانیه 6 سالش است و سال دیگر باید به مدرسه برود. عاطفه هم 8 سال دارد و کلاس دوم است.»
دخترها مشکل کبد و کنترل ادرار دارند
در باز میشود مادر و هانیه میرسند. زهرا خانم بابت تاخیرش عذرخواهی میکند و میگوید: «عبدالرحمان سرما خورده است رفته بودم بهداشت نوبت دکتر برایش بگیرم. هانیه هم همراهم آمد تا اینجا دهبار نشسته است، چون خسته میشود. برای همین دیر رسیدیم.» پدر دوباره حرفهایش را از سر میگیرد و میگوید: «دخترها مشکل کلیه دارند و کنترل ادرار ندارند. از طرفی به خاطر چاقی بیش از حدشان مشکل کبد دارند. باور نمیکنید مدام عاطفه درد مثانه دارد و هر دو روزی یک بار او را بهداشت میبریم. دکتر بهداشت هم فقط مُسکن میدهد. دکترها برایش دارو نمینویسند، میگویند چون کبد چرب دارند مصرف دارو برایشان ضرر دارد. دکتر متخصص در کرمان هم همین را گفت.» عاطفه که کنترل ادرار ندارد چطور مدرسه میرود؟ «با معلمشان صحبت کردیم. دختر خواهرم هم تو کلاسشان هست و موقع دستشویی همراهش میرود. با این حال چندبار تو دستشویی مثانهاش درد گرفته که سریع او را دکتر بردیم. الان دکتر چندتا سوزن مُسکن داده تا هر زمان دردش میگیرد، سریع تزریق کنیم».
با پول یارانه زندگیمان را میگذرانیم
تحت پوشش کمیته امداد قرار گرفتید؟ «هنوز کمیسیون پروندهمان را تایید نکرده است. چون قرار بود به خاطر از کارافتادگی خودم تحت پوشش باشیم. تو کمیسیون گفتم من مشکل کلیه دارم گفتند پیش فلان دکتر برو تا بیماریت را تایید کند، وقتی پیش دکتر رفتم نامه بگیرم و سنگهای کلیهام را نشانش دادم گفت این سنگها را از تو باغچه درآوردی، مجبور شدم بروم پیش دکترم یزد که عملم کرده بود تا خلاصه پروندهام را بگیرم. پروندهام را به دکتر سیرجان نشان دادم میگوید تو با دکتر ساختوپاخت داری. دوسال است برای اینکه تحت پوشش کمیته قرار بگیرم درگیر جواب کمیسیون هستم اما هنوز اتفاقی نیفتاده است. به خدا خیلی درد کلیه دارم. یک کلیهام که کلا پودر شده انگار فقط یک کلیه دارم. مشکل پروستات هم دارم.» نورالدین میگوید: «خودم که نمیتوانم کار کنم کُل خرج خانه با پول یارانه است که کفاف هزینههای خورد و خوراک و درمان بچهها را نمیدهد».
هانیه و عاطفه مدام میخورند
زهرا تو حرف نورالدین میآید: «هانیه و عاطفه خیلی غذا میخورند. اگر جلویشان باز باشد، دایم میخواهند بخورند. خوراکیها را قایم میکنم که کمتر بخورند. عاطفه مدرسه میرود و کمتر میخورد اما هانیه که توی خانه است، خیلی میخورد. تا آخرین لحظهای که میخواهد بخوابد میخورد. میرود خانه خواهرش میگوید من هیچی نخوردم دوباره آنجا هم میخورد. دوباره میرود خانه برادرش هم میخورد. شب میآید اینجا باز هم غذا میخورد.» هانیه شب قبل به دلیل خوردن غذای مانده مسموم شده بود. مادر میگوید؛ «دیشب تا صبح بالا آورد و اصلا نخوابید. هانیه هر چی گیرش بیاید میخورد. مثلا هر غذای ماندهای تو یخچال باشد سرد میخورد. اگر هیچی نباشد نان خشک میخورد.» دخترها اصلا تحرک ندارند؟ «فوقش تا خانه بغلدستی که خانه خواهرش هست میروند. فقط در صورتی که بفهمند جایی خوراکی هست میروند. اصلا اهل بازی و دویدن نیستند.» از عبدالرحمان در باره لاغریاش میپرسم: «دوستانم وقتی الان من را میبینند تعجب میکنند. الان تمام لباسهایم برایم بزرگ هستند و هیچ کدام اندازهام نیستند.»
هانیه در بطریهای پلاستیکیای را که جمع کرده است میآورد و میخواهد در کمپین «دری از عشقِ» پاسارگاد شریک باشد. موقع عکس گرفتن میگوید خوب بیفتم و بعد هم رو به دوربین لبخند میزند.