یک خانواده افغانستانی از زندگیشان در سیرجان میگوید
با همه دوست هستیم
نجمه محمودآبادی
روستا پر از خانههای کاهگلی است. جوی آب قنات از میان روستا میگذرد. درختان بیبرگ به استقبال زمستان رفتهاند. آفتاب بیرمق پاییزی خودش را از دیوار خانهی «غنی» بالا میکشد. دخترانش روی حیاط بازی میکنند و صدای خندههایشان حواس پدر را پرت میکند. پدر ساکت روی دو زانو نشسته است و به صدای خندهی دخترانش گوش میکند و لبخندی گوشهی لبش نشسته است. چهار دختر با موهای بور و چشمان عسلی و پوستی گندمی با دوسال فاصلهی سنی روی حیاط سیمانی خانه سرد به دنبال هم گذاشتهاند. حالا دخترعموها هم به آنها اضافه شدهاند. گوشهی حیاط، باغچهای است که درون آن یک درخت انار کاشته شده و یک درخت انگور. سر شیر آب کاسهی بزرگ و تمیزی پر از آب است. غنی توضیح میدهد: «تابستان داغی بود. گنجشکها هلاک آب بودند. کاسه را آب میکردم، میآمدند آب میخوردند. دیدم کاسهی آب مشتری زیاد دارد، برنداشتمش».
دختران غنی بازی را رها کردهاند و دم در اتاق صف کشیدهاند. غنی به روی دخترانش میخندد: «بیایید داخل. چرا دم در؟». دختران وارد میشوند به ترتیب سن مینشینند، مثل پدر روی دو زانو. دامنهایشان را مرتب میکنند و دستهای حنا بستهشان را روی پاهایشان گذاشتهاند. آرام و مودب. پیراهنهای رنگارنگ پوشیدهاند، زرد و قرمز و سبز و نارنجی. اتاق پر از رنگ میشود. پر از نور. از چشمانشان شادی میبارد. مادر موهایشان را بافته است. دختر بزرگتر 12 ساله است و بعدی 10 ساله و 8 ساله و 6 ساله. مهتاب و ماهور و مینا و مرجان. غنی اسم دخترانش را میگوید: «اینها قلب من هستند. نفسم. داراییام». دختران چشم از پدر برنمیدارند. تا مادر بیاید در اتاق میمانند.
گلرخ، همسر غنی با سینی پر پیمانی از نان چرب و شیرین، کماچ و مربایی وارد میشود. میرود و میآید و هر بار چیزی میآورد. کاسهی میوه. سینی چای. تخمه و آجیل. آلو خشک و توت خشک. به نظر میرسد هر چه در پستو دارد را برای پذیرایی از مهمان دریغ نمیکند. حالا نشسته کنار غنی شانه به شانهی مردش. غنی که حرف میزند با مهر نگاهش میکند. پیراهن آبی پررنگی به تن دارد با گلهای ریز زرد. زیباست. مثل دخترانش.
اتاق مهمانخانه سه در چهار است. پردهاش و روکش بالشتهایش همه سوزن دوزیهای کار دست گلرخ است. شبیه پته خودمان. رنگ به رنگ، پر نقش و نگار. گوشهی مهمانخانه کامپیوتر قدیمی قرار دارد. مادر پارچه بزرگ سفیدی رویش انداخته است. مال پسرش است که الان دانشجوست و چند ماهی است که خانه نیامده است. کف اتاق را با فرش قرمز رنگی پوشاندهاند. پنجرهی اتاق مهمانخانه باز میشود به آغل گوسفندان. کرهای ایستاده پشت پنجره و ما را نگاه میکند. مرغ و خروسها هم لابهلای برهها و گوسفندها میچرخندند و نوک بر زمین میزنند. این گوسفندان تنها سرمایههای زندگی غنی هستند. غنی از راه چوپانی و گوسفندداری امرار معاش میکند.
اتاقهای خانهی غنی همه در یک ردیف قرار دارند و درهایشان رو به حیاط باز میشود. یکی هال است و دیگری آشپزخانه. اتاق دیگر اتاق خواب دختران است و اتاق آخری اتاق پسر. اتاقی هم که دیوار به دیوار مهمانخانه است اتاق زن و شوهر. دختران، دوستانشان را به اتاق خود بردهاند. حیاط خلوت شده است و سکوت برقرار است. زن و شوهر کم حرفاند.
«من در ایران به دنیا آمدم. در ایران بزرگ شدم. در ایران ازدواج کردم و در ایران صاحب بچه شدم. گلرخ هم همینطور. پدرم قبل از به دنیا آمدن من از افغانستان به ایران مهاجرت کرد. چهار برادر دارم. هر چهارتا اینجا همسایههای من هستند. بعد از پدرم، عموهایم هم به ایران آمدند. عموی بزرگم چند سال در ایران ماند و بعد از سرنگونی طالبان به افغانستان برگشت. حالا پشیمان است اما دیگر نمیتواند بیایید.»
غنی همان اندازه که افغانستانی است خودش را ایرانی هم میداند. اگر چه اینجا زیاد مهربانی ندیده است: «روزی که زمین اینجا را با برادرهایم خریدیم و میخواستیم ساختوساز کنیم هیچ کدام از همسایهها به ما آب و برق ندادند.» غنی اشاره میکند به خانهی ته کوچه: «البته همه مثل هم نیستند. همسایه آخر کوچه همان که در خانهاش کرم رنگ است، حاجی به ما آب و برق داد تا ساختوساز کنیم. کلیدهای خانهاش را هم به ما داد. خدا خیرش دهد. گوسفندهایم را هم در باغ حاجی، بعضی وقتها میچرانم. مرد خیلی خوبی است. خیلی هوای ما را دارد. اگر حمایت نکرده بود صاحب خانه نمیشدیم».
سالها طول میکشد تا غنی بتواند خودش را در روستا جا بیندازد و همسایههایش به او و برادرانش اعتماد کنند: «الان تقریبا با همه دوست هستیم. همه ما را میشناسند و مشتریهایم هستند. همه بهم اعتماد دارند. چند سالی است که خرید و فروش پسته هم میکنم. خدا را شکر سخت گذشت اما گذشت».
«یک بار دوستی میخواست به افغانستان برود. خواهرم عروس عمویم است و ساکن افغانستان. کلوچههای ایران را خیلی دوست دارد. رفتم بازار قدیمی سیرجان و یک کارتن کلوچه خریدم و برایش فرستادم. خواهرم زنگ زد که کارتن کلوچه تاریخ مصرفش گذشته بود و کلوچهها خراب شده بودند. خیلی خجالت کشیدم. به سراغ مرد بازاری رفتم. گلرخ و بچهها هم همراهم بودند».
غنی ساکت میشود. انگار تعریف کردن این خاطره برایش سخت و دردناک است: «گفتم حاجی کارتن کلوچهای که هفتهی پیش خریدیم تاریخ مصرفش گذشته بود. شروع کرد به فحش دادن. گفت برو گمشو افغانی کثیف. برگرد کشورت. شما کثافتها مگه میفهمین تاریخ مصرف چیه. هر آشغالی که بهتون بدیم از سرتون زیاده.»
غنی خاطرهی خوب زیاد دارد، خاطرهی پزشکی که جان زنش را سر زایمان مرجان نجات داده بود. خاطرهی دکترهای درمانگاه روستا که مهربانند و صبور. خاطرهی معلمهای مدرسه که پسرش را تشویق کردهاند درس بخواند و دانشگاه رود: «خاطرات بدمان کم است. خدا را شکر».
خانوادهی گلرخ هم در همین روستا ساکن هستند. گلرخ توضیح میدهد: «برادرم از همهی وسایل برقی سر درمیآورد. هر وسیلهی برقی که خراب شود در چند دقیقه درست میکند». بعد تعارف میکند اگر وسیلهی برقی خرابی دارم بدهم گلرخ تا برادرش برایم درست کند: «حیف که درس نخواند. خیلی هوشش خوب است». چایسازی که سالها خراب شده و گوشهی پارکینگ خانه افتاده بود را میبرم میدهم دست گلرخ. تلفن میکند که بیایید چای ساز را برادر درست کرده است.
همهی دختران گلرخ و غنی به مدرسه میروند: «خودم زود عروس شدم اما دخترامو زود عروس نمیکنم، دلم میخواد برن دانشگاه. درس بخونند. باسواد بشن».
افغانیها، افغانستان، تابعین افغان، کارگر افغانی، زنان افغانی و... همه و همه واژههایی هستند که بارها شنیدهایم. هربار جرم و جنایتی در اطرافمان روی داده است، ذهنمان به سمت اتباع «افغانستانی» کشیده شده است. هربار خواستهایم تا ساختمانی را بسازیم به سراغ کارگران «افغانی» رفتهایم؛ کارگرانی اغلب با زور و بازوی قویتر! کودکان کار «افغانی» همواره یکی از مسایلی بوده است که ذهن مددکاران اجتماعی را به خود مشغول ساخته است و لیستی که هرچقدر آن را ادامه دهیم، به نگاهی «حاشیهای» و تنشزا از اتباع افغانستانی میرسیم. طبق آماری که وزارت امور مهاجرین و عودتکنندگان افغانستان در سال ۱۳۹۶ به نشر رسانده ۸۳۹٬۹۱۲ تن از مهاجرین افغانستان در ایران دارای کارت پناهندگی آمایش، ۳۰ هزار تن دارای سند طولانی مدت، ۴۵۰ هزار تن دارای گذرنامه کوتاه مدت و ۷۳۴٬۶۲۲ تن فاقد مدرک در ایران زندگی میکند. بیشتر مهاجرت افغانستانیها به ایران در سالهای جنگ ایران و عراق و همزمان با جنگهای داخلی افغانستان اتفاق افتاد. همچنین در سرشماری که در سال ۱۳۹۵ مرکز آمار ایران منتشر کردهاست مهاجرین افغانستان بیشتر در استانهای تهران، خراسان رضوی، اصفهان و «کرمان» زندگی میکنند. یعنی همینجا بیخ گوش ما، سالهاست که کنارمان هستند اما هنوز آنها را به عنوان شهروند این شهر و کشور قبول نداریم.