به یاد دانشجویان کشته شده در زلزله بم
هنوز هم سردم است
ناصرصبحی
پیش از هر چیز باید اشاره کنم که علیرغم میل باطنی و بنا به دلایل حقوقی، برای بیان هرچه صحیحتر این روایت ناچار به خودسانسوری برخی اطلاعات هستم. با این وجود، برخی موارد وجود دارند که حتا با خودسانسوری هم قابل بیان نیستند. دوران دانشجویی و ایام میانترم بود. بیشتر دانشجوهای شهرستانی به شهر و دیار خودشان برگشته بودند. چند نفری مانده بودیم همانجا تا درس بخوانیم. شب زلزله،.توی خواب، احساس کردم زمین تکان میخورد. چشمانم را باز کردم. بابک را دیدم که نیمخیز شده. گفتم چه شده؟ گفت زلزله آمده.
صبح، با سر و صدا از خواب بیدار شدم. اگر اشتباه نکنم دور و بر ساعت 7 یا 8 بود. چند نفر از دوستانمان بودند. میگفتند در بم زلزله شده. میگفتند دانشگاه قصد دارد تعدادی از کارمندان و در صورت تمایل دانشجویان را برای کمک به بم بفرستد. تصور همهمان این بود که در نهایت مقداری خرابی به بار آمده و شاید تعدادی کشته؛ بدبینترینمان احتمال 100 کشته را میداد. اتوبوس جلوی دانشگاه منتظر بود. 15 دانشجو بودیم و چهار یا پنج نفر از کارمندان.
اوایل مسیر، راه باز بود اما هر چه جلوتر میرفتیم، شلوغتر میشد. از شدت ترافیک مسیر رفت معلوم بود، ماجرا بزرگتر و فاجعهبارتر از تصور خام ما بود. تعلقمان به دانشگاه باعث شد از ایستهای پلیس راحتتر از خودروهای شخصی عبور کنیم. مسیر زیادی در راه تلف شد تا به بم رسیدیم. همان ابتدا، حس حیرت و وحشت تمام وجودمان را فرا گرفته بود. فاجعهای که میدیدیم در ذهنمان نمیگنجید. انبوه ساختمانهای تخریبشده لالمان کرده بود و تنها در سکوت، به این اوضاع و تعدادی از مردم که دستپاچه یا حیران از سویی به سویی میرفتند، مینگریستیم. هدف ما رسیدن به خوابگاههای دانشجویی بود. از مقصد همین قرار بود که برویم به کمک دانشجویان. بالاخره به اولین مقصد رسیدیم؛ یک خوابگاه دانشجویی دخترانه یا بهتر است بگویم تل آوار به جا مانده از خوابگاه.
رفتیم سراغ خوابگاه ویران شده. سردرگم و حیران دور خودمان میچرخیدیم.واقعیت عین پتک توی سرمان خورده بود. آنقدر گیج بودیم که نمیدانستیم از کجا شروع کنیم. پس از چند دقیقه مسئول یکی از نهادهای دانشجویی دانشگاه بم به سراغمان آمد. برایم عجیب بود که لباسهایش کاملا تمیز بودند؛ چون ما تنها با برداشتن چند آجر، از شدت غبار کاملا خاکآلوده شده بودیم. فرد مسئول دورتر از تل ویرانه ایستاد و دستور داد آوارها را برداریم. بچهها ریختند بالای آوارها و شروع کردند به برداشتن. من هم همینطور. بعد از لحظاتی به مسئول گفتم فکر نمیکنید غیراصولی کار میکنیم؟ شاید همین آجر و میلهای که ما از ویرانه خارج میکنیم، ضامن جان یک نفر زیر ان آوار باشد. گفت: «میخواهی کار نکنی بهانه نیار.» سرم را پایین انداختم و سعی کردم از یک گوشه مطمئن آوار بردارم اما مگر با دست خالی، ما میتوانستیم کاری از پیش ببریم؟ بیش از یک ساعت مشغول آواربرداری بودیم اما به خاطر نداشتن وسیله، عملا کاری از پیش نرفته بود. همین موقع بود که شنیدم یکی از کارمندان دانشگاه، مشغول صحبت با آن مسئول بود. هنوز هم محتوای سخنانشان خونم را به جوش میآورد. بحثشان این بود که چون اینجا خوابگاه دخترانه است، شاید برخی از دانشجویان با لباس نامناسب بوده باشند و صحیح نیست ما که پسر بودیم، ایشان را ببینیم. آنزمان باورم نمیشد ممکن است از نظر برخی، بدن متلاشی و له شده یک دختر هم میتواند مشکلساز باشد.
ما را برداشتند و بردند به طرف خوابگاه پسرانه. راننده اتوبوس که گویا بمی بود، رفته بود. هیچ وسیله نقلیهای وجود نداشت. پیاده راه افتادیم به سمت خوابگاه پسران. در مسیر، هرچه میدیدیم آوار بود. از جلوی یک خانه عبور کردیم که جلویش هفت یا هشت جنازه گذاشته بودند و پیرمردی سر در گریبان، با شانههای خمیده و چشمانی تهی از زندگی، کنار جنازهها به روبرو خیره مانده بود.
بالاخره به خوابگاه پسران رسیدیم. سقف خوابگاه تقریبا سالم، افتاده بود پایین. جلوی در ورودی راهروی خوابگاه، به جنازه یک دانشجو برخورد کردیم. سقف که پایین افتاده بود، چارچوب در را هم با خود انداخته بود. چارچوب روی کمر دانشجو فرود آمده بود. این دانشجو که هرگز نامش را نفهمیدم شاید نیم قدم با زنده ماندن فاصله داشت. یکی از پرسنل دانشگاهمان دستور داد جنازه را بیرون بکشیم. چند نفر از بچهها شروع کردند به زور زدن تا سقف را بلند کنند و دو تا دانشجو مشغول کشیدن جنازه شدند. فایده نداشت.بالاخره یکی از دانشجویان معترض شد و گفت ممکن است جسد از کمر نصف شود. مسئول دانشگاهمان کوتاه آمد. دستور داد سقف را برداریم. در این حین چند بیل به ما رسانده بودند. اما مگر با بیل میشد سقف خوابگاه را برداشت یا تخریب کرد؟ یکی دو ساعت بیهوده تلاش کردیم. هوا داشت تاریک میشد و علیرغم فعالیت، سرما به مغز استخوانم رسیده بود. مسئول دانشگاهمان دستور داد که برگردیم به همان خوابگاه دخترانه.
بالاخره به خوابگاه دختران رسیدیم. یک لودر آورده بودند. با لودر آوار را برمیداشتند و طرف دیگر خالی میکردند. دو نفر هم دو طرف لودر به اواری که از بیل لودر میریخت نگاه میکردند تا اگر جنازهای میان آوار بود، متوجه شوند. یکی از مسئولان داشگاه بم هم آمده بود. یک دختر دانشجو که از خوابگاه دیگری بود، داشت با او حرف میزد. گویا با دوستانش که در خوابگاه ویران شده بودند، در ارتباط بود. میگفت اولش تعدادی پسلرزه آمده بود. دانشجویان دختر تصمیمی میگیرند از خوابگاه بیرون بروند اما اجازه داده نمیشود. ظاهرا حضور دختران دانشجو در خیابان، خیلی بدتر از ماندن زیرآوار بود. در نهایت زلزله اصلی میآید و تمامشان دفن میشوند. در این هنگام بود که صدای فریاد جنازه، جنازه بلند شد. از لای آواری که لودر میریخت، جنازه یک زن که گویا به تیغه لودر گیرکرده بود، بیرون افتاد. من نزدیک نشدم. بالاخره یکی از دانشجویان جلو رفت تا جنازه را از میان آوار بیرون بیاورد. لحظاتی بعد چند نفر دیگر هم برای کمک رفتند. آن دانشجو به من گفت وقتی به جنازه دست زده، هنوز گرم بود. من هیچکدام از صحنهها را ندیدم اما آن دانشجو میگفت احتمالا زن زنده بوده و تیغه لودر او را کشته.
من نمیتوانم آنچه را که به عینه ندیدم، تایید کنم اما میتوانم بر صحت آنچه دیدم شهادت بدهم. مثل آنوقت که از شدت سرما کنار آتش ایستاده بودم و شنیدیم دو مسئول دانشگاه ما و بم با یکدیگر گفتوگو میکنند و یکیشان میگوید، «چون زلزله نزدیک نماز صبح اتفاق افتاد، هرکه اهل نماز بوده زنده مانده و هر که هم که مُرده،....»... دیگرخسته شده بودیم. ناتوان بودیم و روانمان آزرده بود. اینکه نتوانسته بودیم هیچ کمکی کنیم، بیشتر از هر چیز داغونمان میکرد. سرما هم مضاعف شده بود. انگشتان دست و پایم را حس نمیکردم و بدنم کاملا کرخت شده بود. برای همین وقتی یکی از دانشجویان پیشنهاد داد برگردیم، اکثرمان پذیرفتیم. برای برگشت نیاز به وسیله بود که نداشتیم. تمام مسئولان دانشگاهمان غیب شده بودند و هیچکسی را نمیشناختیم. آن مسئولی هم که در خوابگاه دختران بود، غیب شده بود؛ با یک بسته کامل تن ماهی که شخصا در صندلی عقب ماشینش دیده بود. تصمیم گرفتیم برویم سمت ساختمان سپاه که شنیده بودیم مرکز امدادرسانی شده است. بیرون ساختمان نشستیم و دو تا از دوستان رفتند داخل تا ببینند میتوانند نشانی از مسئولان دانشگاهمان بیابند یا نه. در همین حین یک خوردوی شخصی کنارمان نگه داشت. راننده را که یکی از پرسنل دانشگاهمان بود شناختیم. او هم ما را شناخت. دلش به حالمان سوخته بود. در صندوق عقب را باز کرد. دیدیم تا خرخره پر از پتو است. در این وقت ما 10 نفر بودیم. سه پتو برداشت و به ما دادسه عدد کنسرو و 9 نان به ما داد. بعد گفت دارد برمیگردد شهرش و چون صندلی عقبش جایی برای نشستن نداشت، میتواند تنها یکی از ما را با خودش ببرد. از او متنفر شده بودیم. هیچکدام نرفتیم جز یکیمان.
سرما دیوانهوار زیاد میشد و عملا احساس میکردیم در حال یخ زدن هستیم. نزدیک جایی که بودیم، ماشینهای خطی هستند. خاطرم هست دختری با خنده به سراغمان آمد و گفت پدر و برادرش زیر آوار ماندهاند. خواست کمکش کنیم. نمیدانم انسان چقدر باید شوکه شود که از شدت مصیبت به خنده بیفتد. بالاخره یک ماشین خطی پیدا کردیم که به سه یا چهار برابر قیمت حاضر شد ما را برگرداند. هنوز یکی از بچهها یکی از آن پتوها را به همراه داشت. هرچه اصرار کرده بودیم پتو را بگذارد، راضی نشد. ابتدای مسیر باز گفتیم تو به این پتو نیاز نداری و حق دیگری است. بالاخره راضی شد. کنار جاده برخوردیم به یک چادر و آتشی که چند نفر دورش خوابیده بودند. رفت که پتو را بگذارد و داغون برگشت. پرسیدیم چه شده؟ گفت وقتی خواسته پتو را روی یکی از آن افراد خوابیده دور چادر بیندازد، یکی از دورن چادر گفته آنها که بیرون چادرند، نیازی به پتو ندارند چون همهشان مردهاند. خیلی چیزهای دیگر هم در خاطرم مانده که هنوز هم نمیشود بازگو کرد. چیزهای دیگری هم بودند که فرصت بازگوییشان نبود. از بچههای دانشجوی بمی که همدانشگاهیمان بودند و نصفشان مُردند. از دوست عزیز بمیمان؛ بهنام که روز قبل از زلزله به بم رفته بود. هنوز هم شرم و غم آنروز همراه من است. هنوز هم از خودم خجالت میکشم که هیچکاری نتوانستم بکنم. هنوز هم وقتی یاد آن روز میافتم، سردم میشود.