این همه زخم نهان هست و مجال آه نیست
پاسارگاد
کنون که زمنجنیق فلک سنگ فتنه میبارد، وقت آن است تا به تاسی از نیاکان باستانیمان به خدا پناه ببریم و از درگاهش بخواهیم که این مملکت را از آفت دروغ و خشکسالی محافظت فرماید.
تراژدی که از حد بگذرد، کمدی آغاز میشود اما دل و دماغی هم برای خندهای که از گریه غمانگیزتر است، نمانده است.
سرمایهی اجتماعی دیر به دست میآید و آسان از دست میرود. سالها زندگی در خط آتش و دست و پنجه نرم کردن با مرگ از یک انسان عادی قهرمانی ملی میسازد و شهادتی مظلومانه این ثروت ملی را دو چندان میسازد و آن را اسباب به هم آمدن ابرشکافهای اجتماعی میکند اما حیف و صد حیف...
سخن از خطای انسانی ناشی از شلیک یک موشک نیست. سخن از خطاهایی است که پیش از این بارها به سرمایهی اجتماعی و اعتماد عمومی شلیک کردهاند.
خواستههایی که پاسخ درخور دریافت نمیکنند، از اعتراضی به اعتراض دیگر نقل مکان میکنند و انباشتی از مطالبات را پدید میآورند که با جرقهای شعلهور میشوند و هر بار خطرناکتر از پیش میشوند.
حکمرانی در عصر حاضر الزاماتی دارد و جلب اعتماد عمومی و حفظ و بسط آن از اوجب واجبات است. گمانم در خلال این سالها ناصحان بسیاری برای ترمیم اعتماد رو به زوال پای پیش گذاشتهاند و هر آنچه از دستشان برآمده انجام دادهاند و ملامتها کشیدهاند اما همچنان دلبسته اعتلای کشور ماندهاند.
در هر بحران که برمیآید، فرصتی نهفته است و پیامی که راه برای اصلاح میگشاید اما فرصتها دایمی نیستند و چونان باد در گذرند.
حرفی را که اول گفتیم آخر هم میگوییم با این تذکر که برای رهایی از گزند دروغ، دعا و درخواست از خداوند کافی نیست. از جایی باید آغاز کرد و طرحی نو درانداخت؛ دروغ بس است!