گفتوگو با زنی که برای نجات خانوادهاش تصمیمی عجیب گرفته است
روایتی از فروش یک کلیه و قرنیه
پاسارگاد
در یک ظهر سرد زمستانی میخواهم از عابربانک پول بردارم که ناگهان چشمم به یک کاغذ A4 روی دیوار میخورد که رویش نوشته شده است«فروش کلیه و قرنیه چشم»، یک لحظه شوکه میشوم که مگر میشود کسی قرنیه چشمش را هم بفروشد.چند روز بعد به آن شماره تلفن میزنم. یک زن پاسخ میدهد، پس از معرفی و مطرح کردن موضوع از مشکلات و دلایل کارش میگوید و قرار میگذاریم همدیگر را در دفتر پاسارگاد ببینیم. وقتی او را میبینم باورم نمیشود اینقدر جوان باشد. خودش میگوید متولد 70 است و سه تا بچه دارد. عقیده دارد آدم تا سختی نکشد چیزی را درک نمیکند. مدام تاکید دارد اسم و شماره و عکسش چاپ نشود؛ «سالها با آبرو زندگی کردم نمیخواهم فامیل بفهمند».
آگهی فروش کلیه و قرنیه چشم را چه مدت است زدهاید؟
الان دیگر سه چهار هفتهای هست. به جز سیرجان به دوستانم در کرمان هم آگهی را دادم که بزنند. البته تو سایت فروش کلیه هم آگهیام را زدم. قبل از زدن آگهی رفتم پیش یکی از مدیران بیمارستان امامرضا و گفتم میخواهم کلیهام را بفروشم اگر کسی کلیه خواست من را معرفی کنید و شمارهام رو بهشان دادم.
فامیل مدیر بیمارستان چه بود؟
دقیق نمیدانم یک خانمی بود چون من سیرجانی نیستم و درست نمیشناسم. بنده خدا گفت ما در سیرجان چنین چیزی نداریم و برای اهدا کلیهات باید به کرمان بروی، اما چون نمیتوانستم کرمان بروم فقط دادم آگهیام را آنجا بزنند.
بعد از زدن آگهی مشتری هم برایتان پیدا شد؟
یه بنده خدایی که از قبل من را میشناخت گفت خانم یکی از آشنایان دیالیز میشود و کلیه لازم دارد، گفتم ایراد ندارد. گروه خونیام o مثبت است و به همهی گروههای خونی میخورد. گفت قیمت چند؟ گفتم یه جوری باشد که برایم بصرفد. گفت 15 میلیون گفتم باشه ایراد ندارد، چون واقعا احتیاج دارم. بعد از مدتی دوباره زنگ زد و گفت مثل اینکه شوهرش قبول نکرده و قضیه کاملا منتفی شد. چند وقت پیش هم یک نفر از مشهد زنگ زد و گفت کلیهتان را میفروشید گفتم بله گفت من مشهدم چند روز دیگر به سیرجان میآیم. خیلی منتظرش ماندم که بیاید اما نیامد زنگ هم زدم جواب نداد. هنوز هم منتظرم یکی زنگ بزند.
شما در آگهیتان به جز کلیه فروش قرنیه چشم هم زدید، یعنی اگر کسی پیدا شود حاضرید قرنیه چشمتان را بفروشید و یک عمر نابینا باشید؟
دیگر وقتی آدم در تنگنا باشد هرکاری میکند. دیدید میگویند یک نفر از عرش به فرش میرسد؛ دقیقا مصداق زندگی من است. من همهچیز داشتم؛ خانه، ماشین و... همه چیز. اما همه را از دست دادم. الان دیگر واقعا مجبورم. من بهترین خانه را داشتم آمدم فروختم گاوداری زدم اما تحریمها که شروع شد خوراک دام بالا رفت و مجبور شدم گاوها را زیر قیمت بفروشم و شدم آس و پاس. البته یکم از همان پول گاوداری باقی مانده بود گفتم حیف است این را دیگر از دست بدهم آمدم با آن یک آشپزخانه زدم.
یعنی آشپزخانه آنقدر درآمد ندارد که شما نخواهید اعضای بدنتان را بفروشید؟
نه درآمد ندارد. من ازدواج کردم و سه تا دختر دارم. شوهرم فوقلیسانس دارد متاسفانه بخاطر کار به سیرجان آمدیم اما هرچه گشت کار گیرش نیامد تصمیم گرفت دوباره از اول برود کنکور بدهد و رشته پزشکی قبول شود. خودش میگوید اینقدر درس میخوانم تا آخرش انتقامم را از این زندگی بگیرم. الان در خانه درس میخواند. فقط از ساعت 12 شب تا 4 صبح میخوابد. واقعا آشپزخانه آنقدر درآمد ندارد که بتواند خرج ما را بدهد. از طرفی پدرشوهرم تومورمغزی دارد ما علاوه بر خودمان باید خرج آن بنده خدا را هم بدهیم. چون شوهرم بچه اول است و خانوادهاش هم درآمد خاصی ندارند. بنابراین مجبوریم هزینههای درمان او را هم بپردازیم.
شما علاوه بر خرج زندگی و هزینههای درمان پدرشوهرتان، هزینه دیگری هم دارید؟
بله. برای خرید وسایل و یخچال در آشپزخانه وام گرفتم هزینه آن هم هست. هزینه اجاره خانه و مغازه هم هست. میخواستم برای پوشش هزینهها باز هم وام بگیرم میگویند باید سپرده داشته باشی. میگویم اگر من سپرده داشتم که نمیآمدم وام بگیرم.
شما در ازای چند میلیون تومان حاضرید اعضای بدنتان را بفروشید؟
اگر کسی باشد که بهم 20 میلیون بدهد من حاضرم کلیهام را بهش بدهم. چون خیلی تحت فشارم. دختر بزرگم کلاس سوم، دختر دومم پیشدبستانی است و دختر آخرم هم یکسال و نیم دارد. من بیشتر به خاطر بچههایم میخواهم این کار را بکنم.
شما به عواقب کاری که میخواهید بکنید فکر کردهاید؟
بله. دیگر هرچه خواست خدا بشود. من چند وقتی در بیمارستان شهیدبهشتی کرمان نیروی خدماتی بودم و با علم به همه عواقبی که بعد از فروش اعضایم برایم پیش میآید تصمیم به این کار گرفتم. آدم وقتی به یک مرحلهای میرسد دیگر مجبور است از جانش مایه بگذارد. خانواده خودم هم شرایط مالی خوبی ندارند که بخواهم از آنها کمک بگیرم. من شرمنده روی بچههایم میشوم وقتی میبینم یک وسیلهای را میخواهند و نمیتوانم برایشان تهیه کنم.
شوهرتان در جریان کاری که میخواهید بکنید هست؟
بله. اولش مخالفت کرد و گفت نمیگذارم این کار را بکنی، خدا بزرگ است، اما بعد دیگر چیزی نگفت چون خودش هم وضعیتمان را میداند. گفتم من مجبورم به خاطر راحتی بچههایم این کار را بکنم. شوهرم متولد 66 است اما کل موهایش سفید شده است. من خودم هم متولد 70 هستم.
چرا شوهرتان دنبال کار نیست، درکنار درس هم میتوان کار کرد؟
شوهرم خیلی دنبال کار بود اما کار گیرش نیامد.
در شهری مثل سیرجان هیچ کاری برایش گیر نمیآید؟
یک مدتی کارتن و ضایعات جمع میکرد اما دید واقعا نمیصرفد. حالا دیگر فقط میخواند میگوید امیدش به خدا. تازه همینجوری هم خیلی وقت کم میآورد.
الان آشپزخانهها درآمدشان خیلی خوب است شما چطور درآمد ندارید؟
من خودم هم میدانم. بارها به خدا میگویم خدایا داری شرایطم را میبینی که از صبح زود که پا میشوم تا 11 شب روی پا هستم و دارم کار میکنم. کاش حداقل شرکتی بود با من قرارداد میبست و غذای کارکنانش را به ما سفارش میداد. الان هم خیلی دنبالم که حداقل بتوانم یک وام بگیرم اما نتوانستم. ما سیرجانی نیستیم و نه مسئولانش را میشناسیم و نه میتوانیم کاری کنیم. یک سالی هست برای زندگی به سیرجان آمدیم. چون در شهر خودمان هیچ منبع درآمدی نداشتیم. میگفتند سیرجان خیلی معدن دارد اما متاسفانه با رشتهی مدیریت کشاورزی که آقام داشت نتوانستیم کاری پیدا کنیم. اما واقعا هوشش خیلی خوب است. واقعا حیف است استعدادش هدر رود. به خدا شرایطم خیلی سخت است اینقدر فکر و خیال دارم که شبها دوساعت هم نمیخوابم. اگر واقعا در این شهر خیری پیدا شود بخواهد بهم کمک کند من نمیخواهم بلاعوض بهم کمک شود. یک جوری باشد که در آینده بتوانم آن پول را برگردانم. یا اگر میتوانستم یک وام بگیرم واقعا زندگیم خیلی تغییر میکرد.
آشپزخانهتان روزی چقدر درآمد دارد؟
گاهی روزی 100 تومن گاهی 30-40 تومن هم نمیشود. که همان پول اجاره و برق و گازش هم در نمیآید. البته کارگر ندارم چون پول ندارم دستمزد بخواهم بدهم و همهی کارها را خودم انجام میدهم. ماهی یک میلیون مغازه و 400 هزار تومان هم خانه اجاره میدهیم. خانهام فقط یک اتاق و یک آشپزخانه دارد. البته صاحبخانهمان هم خیلی خوب است. من از ساعت 8 صبح تا 3 بعدظهر مغازه هستم، میروم خانه دوباره 4:30-5 میروم مغازه تا 11 شب. شبها که اصلا مشتری نیست. با این حال در مغازه باز است و سعی میکنم ناهار فردا ظهر را بار بگذارم تا فردا جا بیفتد. البته مواد غذایی هم خیلی گران شده است. دو روز قبل از گران شدن بنزین یک گونی برنج را 85 تومان خریدم چند روز بعد از گرانی بنزین 96 تومان خریدم.
گاهی میگویم خدایا یعنی مصلحت من این است که تا دست به کاری میزنم یا تحریم میشود یا گرانی میشود. اصلا نمیفهمم. واقعا دیگر بریدم، خسته شدم. خیلی از شبها به خدا میگویم میشود امشب آخرین شب زندگیم باشد. وقتی آدم خسته شود به هیچ چیز فکر نمیکند حتی به خودش و بچههایش.