گفتوگو با مجتبا شول افشارزاده به مناسبت کسب رتبه سوم جشنواره خاتم
ادامه دادن داستاننویسی در ایران کمتر از خلق شاهکار نیست
ناصر صبحی
شنیدهام که یکبار جمعی از داستاندوستان سیرجانی از بلقیس سلیمانی؛ نویسنده نامدار ایرانی جهت تدریس داستاننویسی در سیرجان دعوت میکنند. سلیمانی پاسخ میدهد: «شما که خودتان مجتبا شولافشارزاده را دارید.»
مجتبا متولد 1362 است و اهل روستای دارستان سیرجان. البته در شهر ما که به قول فردوسی کبیر؛ «هنر خار شد و جادویی ارجمند»، عجیب نیست که مخاطب هنرمندان واقعی کمتر از فالگیران اول و آخر بازار و جادونویسان چپیده در کنج خانههای مرموز باشند که کلمات را اسیر طمع خویش کردهاند و به مدد جهل مخاطبشان، سِحر مینویسند و دعا میبندند و باطل میکنند اما تنها جادوگران حقیقی نویسندگان هستند و چوب جادویشان، کلمات است و دنیای جادوییشان، داستان و رمان. مجبتا شول افشارزاده از طایفه جادوگران حقیقی است که با قلمی سحرآمیز، دنیا را به جای زیباتری برای زیستن تبدیل میکنند.
او در زمینه داستان نویسی، برگزیده جایزههای جشنوارههای مشهور کشوری نظیر جایزه ادبی جمالزاده، جشنواره داستان نارنج، جشنواره داستان مکران، جشنواره داستان پرراس، جشنواره داستان انگشت جادویی (کودک)، جشنواره داستان سقلاتون، جزو چهل داستاننویس برتر جایزه بهرام صادقی و کسب عنوان در چند جشنواره داستانی دیگر بوده است. داوری جشنواره ملی داستان آهن، از دیگر عناوین کارنامه اوست. همچنین تاکنون، انتشار کتاب «شهری که دریا نداشت» در حیطه داستان کودک و به صورت قلم هوشمند و رمان طنز در دست انتشار توسط نشر هوپا با نام موقت «شوتهای سه ماه تعطیلی» را در کارنامه دارد.
از او در زمینه پژوهش نیز کتاب «افسانههای مردم سیرجان» با مقدمه اختصاصی پرفسور اولریش مارزلف؛ رییس انجمن قصههای عامیانه جهان منتشر شده و همچنین با دانشنامه بزرگ فرهنگ مردم ایران نیز همکاری داشته و دارد. افشارزاده سابقه فعالیت در حوزه خبرنگاری را نیز دارد و سالها دبیرتحریریه هفتهنامه سخنتازه بوده و در حال حاضر، سردبیر مجله سراسری اقوام ایرانی و مدیرمسئول ماهنامه الکترونیکی داستان و سفر است. افشارزاده اخیرا موفق شد رتبه سوم جشنواره بینالمللی داستاننویسی خاتم را نیز به دست بیاورد که همین موضوع، دلیل و بهانه ما برای گفتگو با او پیرامون داستاننویسی بود.
رتبه سوم جشنواره بینالمللی خاتم رو به دست آوردی. در مورد این جشنواره کمی توضیح بده.
جشنواره خاتم، امسال نیز در پنجمین سال برگزاری پیاپی خود، با هدف دریافت آثار داستانی با موضوع کلی پیامبر اسلام برگزار شد. گفتن یک نکته در مورد این جشنواره اهمیت دارد. در این نوع از جشنوارههای موضوعی و مخصوصا آنهایی که به نوعی به مذهب و ادیان ارتباط پیدا میکنند، به خاطر سوابقی که بوده، معمولا برای ما از قبل شبههای در مورد سیستم انتخاب و داوری داستانها ایجاد میشود ولی حداقل در این جشنواره و حداقل برای من این شبهه کنار رفت. به خاطر اینکه من نمیخواهم و نمیتوانم داستان را به خاطر چیز دیگری جز اصالت داستان که ساحتی غیرسفارشی برایم دارد، بنویسم. داستانی که برای این جشنواره فرستادم نیز علیرغم اینکه ارتباطی غیرمستقیم با موضوع جشنواره داشت یک داستان آزاد بود و انتخاب شد. بنابراین به نظر میآید جشنواره خاتم به خاطر برخورداری از مشاوره و گروه اجرایی از افراد داستانی، کاملا متوجه است که اثر سفارشی سرنوشتی جز مرگ و بیاعتباری ندارد و هرگز شانیتی نمیتواند برای شخصیتی مثل پیامبر اسلام به ارمغان بیاورد و به همین خاطر بدرستی تلاش میکند به آثار مستقلی که به هرحال موضوع آنها به پیامبر اسلام مرتبط است، منجر شود که امیدوارم این رویه بتواند و حتما که جا دارد قویتر و آزادانهتر دنبال شود.
موضوع داستانت چه بود؟
داستان من مربوط به شخصیت نوجوانی بود که درصدی عقبماندگی ذهنی دارد اما شوق مشارکت در کارهای روستا از کمک به بار زدن کپسولهای گاز در یک سوپرمارکت تا ایستادن کنار نقشداران یک مراسم سنتی دارد. این مراسم سنتی نوعی نمایش است مثل تعزیه یا عزای سیاوش (سووشون) که اینبار نمایش سوگ جنگ احد است که در یک روستا برگزار میشود. به خاطر اخلالی که این نوجوان در نمایش عمومی ایجاد میکند برخی از نقشداران او را از گود نمایش بیرون میاندازند و او میزند به سمت بیابان و در یک عصر سرد بارانی، به قول سیرجانیها سر میگیرد و گم میشود در بیابان و سرما و طبیعتی که میخواهد استخوانهایش را بترکاند و سرما گرد مرگ میپاشد روی زانوها و توی چشمهایش و...
سال گذشته در سیرجان کلاس آموزش داستاننویسی برگزار کرده بودی، چرا چنین تصمیمی گرفتی؟
راستش خیلی اهل کارگاه برگزارکردن نیستم؛ همانطور که هرگز خودم یکبار هم در هیچ کارگاه داستانی شرکت نکردهام. به خاطر همین فکر کنم اسم کارگاه من را هم نمیشد گذاشت کارگاه آموزش فلان... یعنی شیوهای که من برای این کلاسها به آن اعتقاد داشتم و همین کار را هم کردم این بود که به بچهها (بزرگواران) بگویم که هیچ آموزشی در کار نیست ولی میشود مثلا اینجوری در مورد نویسندگی فکر کرد. یا مثلا جا کردن این موضوع در کلهشان که اگر داستان و نوشتن اولین و مهمترین دغدغهی زندگیتان نیست؛ حتی مهمتر از خانواده و حتی اگر زندگی شما را به فنا بدهد، اگر اینطور نیست داستاننویس نشوید. چون خودتان را هم بُکشید داستاننویس خوبی نمیشوید. ولی اگر داستان برایتان حکم این فناگر را پیدا کرد، خب حالا اگر استعداد و پشتکاری داشته باشید، حتما به تفکر داستانی دست پیدا میکنید که در آنصورت این کارگاه آخرین کارگاه شما خواهد بود و دیگر نیازی به هیچ کارگاهی ندارید. حالا من اینها را میگویم و برگزارکنندگان کارگاه احتمالا به خاطر حرفهای ظاهرا ضدآموزش من میآیند سروقتم... از شوخی گذشته، من هم دقیقا اعتقادی به آموزش دادن داستاننویسی ندارم و این را هم جلسه اول گفتم. به خاطر همین من در مورد داستان نوشتن هیچ کارگاهی برگزار نکردم بلکه این کارگاه مربوط میشد به بازنویسی داستانی که نوشته شده بود. یعنی حتی اگر کسی که توی عمرش داستان ننوشته بود در اولین جلسه حضور در این کارگاه باید با یک داستانی که خودش نوشته بود وارد میشد. ببین چه دستاورد بزرگی! خب... ولی تو هم قبول کن روی داستانی که وجود دارد میشود از هزار زاویه و موضوع حرف زد و یک سری تکنیک برای اثربخشی آن گفت. من هم فقط کاری کردم که داستان هر شرکتکننده را کمی بهتر کنیم با کمک بقیه و خودش. حالا دیگر نمیدانم آموزش در کجای این کار ما اتفاق افتاد.
واقعا حس و حال آموزش ندارم اما دورهمی داستانی و گپ در مورد داستانها را خیلی دوست دارم. چون خودم هم نکات باارزشی یاد میگیرم از درونیات نویسندههای دیگر و تجربههای داستاننویسیشان. کارگاهها و کلاسهای من هم در واقع بهانهای هستند برای این دورهمیهای داستانی که بیشترین فایدهشان، اثر انگیزشی است و اشتراک تجربهها. در وضعیت وحشتناک زندگی به عنوان یک نویسنده در ایران، انگیزهی ادامه دادن داستاننویسی کمتر از خلق یک شاهکار در ادبیات جهان نیست؛ مثل نانی برای شب و نفسی برای زنده ماندن.
به نظرت جایگاه داستاننویسی سیرجان و استان در کشور کجاست؟
علیرغم آنکه سیرجان سرشار از فرهیختگان ادبیاتدوست و داستانخوان است ثمرهاش از یک قرن داستاننویسی ایران تا همین شش هفت سال قبل فقط یک برگ بود؛ برگی به نام آزادیخواه که با وجود اینکه در تاریخ داستاننویسی سیرجان ماندگار شد و مرادو هرگز نخواهد مرد ولی آزادیخواه بدجور در تاریخ داستاننویسی ایران حرام شد. آنهم با وجودی که جایزه کتاب سال را گرفت. جا داشت آزادیخواه در زمانی که باید، با خودش و ادبیات ایران قهر نمیکرد و قاطی سه دههی اخیر ادبیات ایران میشد و جهشی برای جایگاه داستاننویسی مثلا سیرجان که گفتی رقم میزد. اما هرگز هیچ خردهای بر او وارد نیست که هر هنرمند و نویسنده قبل از هر چیز، زندگی شخصی خودش را دارد و این حرفهای من واحسرتای احساسی و شخصی احتمالا اشتباه هم باشد. ولی واضح است که آزادیخواه به عنوان یک سرمایه هنگفت، به لحاظ معنوی و گفتمانهای تکنیک داستانی، مشعلداری شد که اسم داستان در سیرجان نمیرد، فضایی به نام داستان نفس بکشد تا در هفت، هشت سالهی اخیر یکی دو نفر شخصا و همچنین جریانی گروهی، باز هم طنین داستان را به اسم سیرجان در ادبیات کشور تکان کوچکی بدهند. مرجان عالیشاهی تنها نویسنده سیرجانی است که در ادبیات جدی کشور چند اثر ادبی دارد و دارد برای داستان نوشتن زندگی میکند. هماکنون مخاطب حرفهای ادبیات دارد، حرفهای منتشر میکند و حرفهای با ادبیات ارتباط پیدا میکند. منِ بیحساب و کتاب هم هر چند بدون اثر منتشرشدهی داستانی به واسطهی چند جشنوارهی معتبر ملی داستان، مثالی شدهام برای یک نویسندهی خوشآتیه سیرجانی که هرگز این جایگاهی برای داستاننویسی یک شهر نمیآورد ولی فعلا لنگ کفشی است در بیابان... و اما آنچه که میخواهم بگویم، میتواند در آغاز قرن دوم داستاننویسی ایران مثلا به اسم سیرجان جایگاه قابل ذکری بیاورد. گروهی جوان و نوجوان و کودک و حتی خردسال هستند که دور و بر اسمی به نام گروه داستانی گره که با نام جلسات داستانی معراج اندیشه در سالهای گذشته فعال بودهاند و تحت تلاش خانم صدرا پاریزی پرورش یافتهاند. اینها را من دیدهام و داستانهای حتی خردسالانشان را هم خواندهام. خیلی هم توجه کردهام که برخلاف قضاوتی که وجود داشته یا دارد به هیچ وجه نام معراج اندیشه در کنارشان به معنی هنر یا هنرمند خودی و فدا کردن اثر در راه پیام و این حرفها نبوده. از دل این گروه داستانی جشنوارهی کشوری آهن بیرون آمد که شخصا شاهد بودم در بین چندصد چهرهی فعال کنونی داستان ایران بارها به عنوان یک اعتبار ادبی از آن یاد شد با وجودی که هنوز نهال آن نشانده شده است. بچههایی که دارند اینجا مینویسند مطمئنا هم استقلال خود را دارند اما صرفا با خواندن آثارشان میبینم که دارند اتفاقی را رقم میزنند. یعنی جایگاهی برای سیرجان وجود ندارد اما در حال شکفتن است.
قضیهی استان که متفاوت است. داستانهای بچههای کرمان یک هوای نابی را قابل استشمام کرده است در ادبیات کشور و این سالها زمزمههای خوشی مثلِ «کرمانیها چه نویسندههای نابی هستند»، «نوشتن توی خونشان است» و ... مرتب به گوش میخورد. کسانی مثل رضا زنگیآبادی و منصور علیمرادی نقش ویژهای داشتهاند در به تلنگر درآمدن این صداها. نثر قوی و فضاسازی ناب بیشتر داستاننویسان استان کرمانی با یک تک داستان کوتاه هم در این سالها حال و هوای فراموشنشدنی از اصطلاحی به نام جایگاه داستانی کرمان رقم زده است. البته چه شود اگر حیای کویری کرمانیهای ایدهآلگرا کمی کنار برود و بیشتر آثارشان را عرضه کنند و همیشه اینجا گنجهایی پنهان است.
چقدر این ترکیب صحت دارد؛ خطه داستاننویسخیز؟
نمیدانم. احتمالا به اندازهی کافی! یا به اندازهی یک پیمانه برنج تحفهی گیلان! ببین هر دورهای در هر منطقهای ممکن است شرایطی پیش بیاید که یک هنر بنا به دلایل مختلف ارزش فرهنگی ویژهای در آن جامعه پیدا کند. پنج هزار سال پیش منطقه جیرفت و تمدن هلیل با آن هنر مجسمههای سنگ صابونی احتمالا کانون خداوندگاری هنر مجسمهسازی بوده و امروز هیچ جایگاه ویژهای در این هنر و هنرهای تجسمی ندارد. در سیرجان، گلگهری هست و چند مدیر فرهنگی بومی که دوامی میآورند و پولی در کار میشود و نتیجه میشود جشنواههای مختلف و خوب. دقت کنی الان فرهنگ جشنواره بین مردم سیرجان رتبه بالایی دارد، چه به لحاظ برگزاری چه به لحاظ استقبال و اصلا یک ارزش و نماد فرهنگی شده است و حالا میشود گفت؛ سیرجان خطه جشنوارهخیز. در داستان هم همین است؛ گاهی ظهور اتفاقی و همزمان چند استعداد؛ گاهی اصلا هجوم انگلیسی استعمار؛ مثل آنچه در خوزستان اتفاق افتاد و چه غولهای مترجمی و در نتیجه نویسندهی آشنا با داستان غرب از دل آن بیرون آمدند که اصلا روند و رشد ادبیات در ایران را رقم زدند. خب بله با این تفاسیر میشود با کنار هم قرار گرفتن یک سری اتفاقات و برنامهها خطهای هم داستاننویسخیز بشود؛ چون اصفهان، شیراز، خوزستان و جدیدا هم کرمان.
ولی از آن دسته اتفاقاتی است که داستاننویس نباید برایش مهم باشد که این هست یا نیست. چون میشود از دل یک خطهی داستاننویسخیز بعد از صد سال هیچ نامی و شاهکاری بیرون نیاید و از دل یک شهر غیرادبی و اصلا ضدادبی، حتی دو نویسنده و اثر جهانی بیرون بیاید. بنابراین وجود دارد اما نباید قائل به آن باشیم. میشود یعنی؟ ها؟! چُم چی بگم! دروغ نگم حرف قابل بحثی زدم؛ فقط رضا مسلمیزاده میتواند بازش کند.
هرچند تلویزیون، سینما، سریال و اینترنت بخشی از دلایل کمرنگتر شدن داستان هستند اما داستانهای قدیم، قابلیت نقل به شکل گفتار و روایت سینه به سینه را داشتند اما داستانهای جدید خیر. آیا این تغییر سبک در کمرنگتر شدن حضور داستان در زندگی مردم و در بین خانوادهها نقش دارد؟
در بین خانوادهها، ها! ولی در بین کتابخوانها هم ... ها! ولی بین فرهنگدوستان یا دقیقتر داستاندوستان، نه! چون داستان هم قالب و ابزار بیان خودش را عوض میکند. ولی نه... باید واقعبین باشیم. فکر میکنم داستان آنقدر جور دیگری روایت خواهد شد که دیگر به مفهوم و استقلال امروز معنای داستان ندهد. مثلا ببین همین الان هم در آمریکا یکی از گرایشهای داستاننویسی خلاق، داستاننویسی بازیهای رایانهای است یا مثلا تو با انجام یک بازی تعیین میکنی که داستان چگونه رقم بخورد. اینها تجربههای داستانی جدیدی هستند و متعلق به داستان هم هستند، ولی این داستانی که منظور ما است نیستند. همانگونه که داستان ما هرگز تجربه رمانس چند صد سال قبل نیست. البته که این تغییر امروز از آنجایی که با همهی امکانات سختافزاری و نرمافزاری خودش تغییر کرده است قابل قیاس با آن نیست اما میخواهم بگویم ما هم دیگر آن انسانهای حتی هفتاد هزار تا پنجاه سال قبل نیستیم. یعنی میشود گفت انسانها از ابتدای انسان نامیده شدن تا پنجاه یا بیست سال قبل یک موجود دیگر بودند و توی این سالها ما تبدیل به موجود جدیدی شدهایم به نام انسان/ماشین. امروز بخشی از وجود ما ماشین و هوش دیجیتال است که حالا به کف دستمان چسبیده است و چند سال دیگر خیلی قویتر زیر جمجمه یا پوستمان نصب میشود. همینقدر که بعد از هفتاد هزار سال ما تبدیل به موجودی جدید به نام انسان/ماشین شدهایم همینقدر هم داستانها به مفهوم قبلی خود دیگر وجود ندارند و داستان موجودیت دیگری پیدا میکند و به همان قوت قبلی در زندگی خواهد ماند. چون محصول تخیل است و تخیل زادگاه علم و آینده است. تا زمانی که گذشته و آینده برای انسان یا هر موجودی وجود داشته باشند، داستان هم در زندگی وجود خواهد داشت.
احساس من این است که تعادل داستان در ایران به هم خورده و روایت خیلی عقبتر از فرم قرار گرفته. بارها داستانهایی با فرم درخشان یا کاملا به روز دیدهام که وقتی بخواهی داستانش را برای یکی تعریف کنی، عملا چیزی باقی نمیماند جز یک روایت کماثر و بیاهمیت.
دقیقا! این هم از آن سری رویدادهای جمعی مرسوم بین ایرانیان ناشی از پدیدهی فرهنگی جوزدگی یکطرفهی ماست. این توی دههها تهِ داستان روستایی را درآوردن و برجعاجنشین کردن ادبیات ذهنی و آپارتمانی رخ داد. کمکم تبدیل شد به تنها دستمایه و بعد تهش را درآوردن و هو هو کردن و سوت در هوا و «چیه داداش؟ من این جوری مینویسم تو چه میفهمی؟» در داستان فرم میتواند بنا به ضرورت تبدیل به اساس شود اما هرگز نمیتواند تبدیل به همه شود؛ آن هم مجزا از محتوا. وقتی شد، دیگر داستانی در کار نیست. بلکه ابداعی است که میتواند نویسندهاش برود هر اسمی دلش خواست روی آن بگذارد.
خیلی واجب است بگویم آن شرایط افراطی فرمگرایانهی بازیوار و پوشندهی کمذهنی نویسندگی خوشبختانه در این دهه خیلی کمرنگ و متعادل و یا بهتر است بگویم به سمت استفادهی بجا و لازم رفته است.
آخرین داستانی که خواندی و تو را به وادی هیجان و حیرت کشاند چه بود؟
حالا خیلی نخواه حیرتزده باشم اما آخرین داستان درخشانی که خواندم در روند داوری جشنواره داستان آهن بود که مربوط به جنگ میشد و سطح داستان کوتاه ایران را تا حد داستانهای خوب جهان بالا میکشاند. جدای از این، مجموعه داستان «چیدن یالهای اسب وحشی» از نویسندهی جوان و بیهیاهویی به نام مهدی صالحی بافقی از نشر مرکز کار خیلی خوبی بود.
آیا دنیا بزرگتر شده یا نسل نویسندگان بزرگ در ایران به سمت انقراض رفته؟
این موضوع خیلی مهمی نیست که خیلیها هم نگران آن شدهاند. چون مهم آن است که به بهترین شکل ممکن روی داستان و نوشتن کار شود که تجربه هزار ساله میگوید همیشه کسی داشته این کار را میکرده و سالها و قرنها بعد صدایش درآمده. دوم اینکه فقط نحوهی شناختن و ارج نهادن اتفاقات و آدمهای بزرگ و موثر فرق کرده. دیگر قدیس نیستند، دیگر دور از دست و رویایی نیستند. حالا میشود با یک پست باهاشان کل کل کرد و دستشان انداخت. بخش عمدهای هم مربوط به عوارض پوستاندازی فرهنگی یک جامعه است که الان در موقعیتش هستیم البته بعد از یک عقبگرد اجتماعی- ادبی.
چند تا مجموعه داستان و رمان خوب به مخاطبان ما معرفی کن.
کمتر رمان خواندهام و بیشتر داستان کوتاه. اما رمان صد سال تنهایی را باید خواند. داستان بلند مسخ کافکا و بیگانهی آلبر کامو را باید خواند. در زمینهی داستان کوتاه، همهی ترجمههای مژده دقیقی از ادبیات داستانی آمریکا را و اگر در بازار پیدا بشود، مجموعه چند جلدی «بیست نویسنده، شصت داستاننویس» ترجمهی اسدالله امرایی از نویسندگان آمریکا، هر چه کتاب با ترجمه احمد اخوت که از نویسندگان آمریکا پیدا کردید، مجموعه داستان روزی روزگاری نیویورک ترجمه لیلا نصیریها.
از ایرانیها پیمان اسماعیلی را حتما بخوانید؛ علی صالحی بافقی که دومین مجموعه داستانش را نشر مرکز چاپ کرده است. مجموعه داستان «زخم شیر» صمد طاهری واجب واجبات است و هنوز هم بوف کور را چندبار بخوانی، نیازی به خواندن بقیه رمانهای ایرانی نیست.