هان ای دل عبرتبین
رضا مسلمیزاده
با خود عهد کردهام تا روزی که امکان نوشتن برایم فراهم باشد، به چنین روزهایی که میرسم سالروز صدور فرمان مشروطه را یادآوری کنم و بزرگ بشمارم. اکنون که این یاداشت را مینویسم یازدهم مردادماه 99 است و بین دو مناسبت قرار دارد؛ یکی همان 13 مرداد 1285 و سالروز امضای فرمان مشروطه و دیگری 9 مردادماه 1288؛ سالروز اعدام شیخ فضلالله نوری.
ما هنوز با تاریخ و گذشتهی خویش تسویه حساب نکردهایم و دعواهای بسیاری از دل تاریخ تا امروز در جریان هستند. دعوایی که صد سال پیش در قالب مشروطه و مشروعه متجلی شد، یکی از همان دعواهای ادامهدار تاریخی است. اعدام یک مجتهد نامدار در صدر مشروطیت به خودی خود رویدادی تلخ و ناگوار است. درست به همان اندازه که قتل سوراسرافیل و ملکالمتکلمین غیراخلاقی و جانگداز است. اینکه جلال آلآحمد نعش شیخ فضلالله را بر سرِ دار همچون پرچمی میداند به علامت استیلای غربزدگی، نشان از تداوم دعوایی دارد که در دوقطبیهای امروز جامعهی ایران هم تداومی نامطبوع یافته است. در تداوم سخن جلال آلآحمد همین دیروز یکی شیخ ابراهیم زنجانی را که حکم به اعدام شیخ فضلالله داد، یکی از «نمادهای غربزدگی و خودفروختگی در تاریخ ایران میداند» و همزمان دیگری معتقد است: «اعدام شیخ فضلالله نه مخالفت با دین بود، نه مخالفت با اسلام بود، نه مخالفت با مذهب و نه حتی مخالفت با روحانیت، بلکه مخالفت با اجبار، زورگویی و استبداد بود، خصوصا اگر استبداد رنگ دینی به خود بگیرد.»
ما در 114 سالگی صدور فرمان مشروطیت قرار داریم اما هنوز هم برای بزرگداشت یک عید بزرگ ملی در تاریخ معاصر خویش آماده نیستیم. سالروز صدور فرمان مشروطه زمانی میتواند به جشن بزرگ تبدیل شود که دعواهای نظری و تاریخی سر بر بالینی بگذارد و ما ایرانیان لااقل در اصل حرکت آزادیخواهی و عدالتطلبی تاریخی خویش به اتفاقِ نظر برسیم.
جنبش مشروطه علاوه بر گشایش مجلس شورای ملی یک خواست دیگر هم داشت؛ «تاسیس عدالتخانه». نمیدانم این خواست آیا تحت تاثیر اصل تفکیک قوای متفکران اروپایی شکل گرفته بود یا از نیازی درونی و از دل جامعهی آن دوره سرچشمه گرفته است. به هر روی داشتن دستگاه قضایی مستقل که بر مبنای قانون میان بخشهای مختلف یک جامعه داوری کند. خواستهی مشروع و منطقی است که همچون همزاد خویش عقیم ماند.
از امروز تا روز خبرنگار فاصلهی اندکی است و نخستین شهدای مشروطه روزنامهنگارنند به روایت تاریخ:
«قاسمآقا میرپنج ملکالمتکلمین و میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل را ترک اسب نشاند و به سمت میدان مشق برد. بین راه هر چه قزاق بود نیشی با سرنیزه و قنداق تفنگ به مشروطهخواهان و روزنامهنگاران عصر مشروطه فرو برد. وقتی آنها خونین و مالین به میدان مشق رسیدند یکبار دیگر قزاقها تنبیهشان کردند و به قصد کشت زخمشان زدند. انگشت ملکالمتکلمین در همین میدان به زخم شمشیر یک قزاق قطع شد.
چند ساعت بعد قزاقها ملکالمتکلمین و میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل و دیگر مشروطهخواهان را طنابپیچ به باغشاه بردند. مردمی که به تماشا آمده بودند به آنها فحاشی کردند و آب دهان به رویشان انداختند. غروب همان روز ملکالمتکلمین و جهانگیرخان صوراسرافیل را نزد لیاخوف روس بردند و نیم ساعت بعد بازگرداندند. لیاخوف گفته بود که فردا اعدامتان میکنند.
بالاخره شب به صبح میرسد و دو فراش میآیند و ملک و میرزاجهانگیرخان را از دیگر زندانیان جدا میکنند و به گردن هر کدامشان زنجیرشکاری میزنند. همه میفهمند که آنها را میبرند برای کشتن. همه زندانیها غصهدار میشوند. کنار فوارهی باغ، دو جلاد طناب به گردنشان میاندازند و از دو سمت میکشند. از دهانشان خون که میآید، جلاد سوم، خنجری به شکمشان فرو میکند. ملکالمتکلمین دم رفتن با آواز بلند چنین میخواند: «ما بارگه دادیم، این رفت ستم بر ما/ بر قصر ستمکاران تا خود چه رسد خذلان».